خوش آمديد

درباره پریا

 درباره پریا 

 



هراز چندگاهی به سرم می زند یکی از شخصیت های مهم زندگی ام را توصیف کنم. نه یک توصیف دقیق و منصفانه. بلکه آن چیزی که به ذهنم می رسد، آن چیزی که همان لحظه های نوشتن در نظرم مهم جلوه می کند.

پریا، دوستی که شش سال است می شناسمش یکی از همین شخصیت های مهم است. یکی از تاثیرگذارترین آدم های زندگیِ من. توصیفِ یک دوست کار سختی است، ولی در عین حال برای من که عاشق این مدل توصیفاتم، لذت بخش و جذاب است. مثلن درباره پریا، می توانم به ویژگی های کلی که در نگاه اول می توان ازش برداشت کرد اشاره کنم. دختری ریزنقش، جذاب، پر جنب و جوش، اجتماعی و باهوش. ولی این ها به تنهایی کافی نیست که یک دوستیِ عمیق به وجود بیاورد. به خصوص که غیر از ریزنقش، بقیه موارد در نگاهِ اول من به او، همان شش سال پیش، کاملن برعکس بود. و تقریبن سعی وافرم بر این بود که ازش دوری کنم. البته کاری ندارم که ملاک های آن موقع من برای انتخاب آدم هایی که می توانم بهشان نزدیک شوم چه چیزهایی بود، ولی به هر حال در نظرم نکته مثبتی وجود نداشت که امیدبخش باشد! و چنانکه خواهم گفت این ها زیاد به طول نینجامید.
 

پریا همیشه دارای تضادهای جذاب و سوال برانگیز برای من بوده و هست. این تضادها در برخوردهای اول زیاد به چشم نمی آمد، اما کم کم در نظرم واضح تر شد و روز به روز بیشتر به کشف و ریشه یابیِ اینها علاقه مند می شدم. یکی از این تضادها، پایبندیِ او به عُرف و نوعی از اصولِ کلاسیک در رفتار، فکر و از این قبیل مسائل است که به طرز پیش بینی نشده ای گهگاه از همه اینها عبور می کند. و این مثل یک دوگانگیِ درونی خودش را به من نشان می دهد. گاهی فکر می کنم اینکه به عقایدِ رسمیِ موجود، به خصوص عقاید و سنت های خانوادگی پایبند هست یا نه، چیزی است که خودش هم به ضرث قاطع نمی تواند در موردش نظری بدهد. اگرچه در بیانِ عقاید همه ما تا حدی خود را وادار می کنیم که چیزی کم و بیش ثابت ارائه دهیم، چراکه این قضاوت دیگران درباره سردرگمی، یا سستیِ ما در عقاید، خیلی خوشایند نیست. از این جهت فکر می کنم چنین چیزی درباره پریا نیز صدق می کند، و اگرچه به سنت های خانوادگی، و کلاسیک ایرانی و باید و نباید های موجود در آن ها دلبستگی خاصی دارد، ولی تماسش را با ایده های مدرن و پست مدرن، و با دنیای روشنفکریِ امروزی هرگز قطع نمی کند. خودش را به روز نگاه می دارد، و همیشه در کنج ذهنش قضاوت ها و نگاه های تازه را مرور می کند. ولی اگر از من بپرسند، می گویم گرایش بیشتری به درکِ یکتایی از حقیقت دارد، نه به ایده های متکثر و نگاه های دگراندیشانه.

دوستیِ من با پریا، با معنا و عمیق است. به این دلیل که جزو معدود آدم هایی است که در دوستی به خودِ خودت اهمیت می دهد. و این اهمیت تا بدان جا پیش می رود که با غم و شادیِ دوستانش، زندگی می کند. با مسائلشان درگیر می شود، ولی نه درگیریِ خیلی ظاهری. چیزی نیست که آدم را کلافه کند، چیزی نیست که آدم را نا امید کند. همیشه احساس می کنی یکی هست که می توانی بهش اعتماد کنی، می تواند بفهمد، و اگر چیزی را با او در میان بگذاری، گرچه قضاوتش را صریح بیان می کند، ولی تو را توی فشار برای تصمیم گیری نمی گذارد. برای همین، ده ها بار پیش می آید که برای مشورت سراغش را بگیری و خسته نشوی.

پریا، اثری عمیق روی ذهنِ من می گذارد، در حدی که بارها از نگاهِ او چیزهایی را بررسی کرده ام. و مثلن، اگر خواسته ام چیز تازه ای ارائه کنم، یکی از سنگ محک هایم نگاه او بوده. گاهی اصلن با این نگاه موافق نبوده ام. گاهی هم شدیدن نظرش برایم شرط است. به هر حال این ویژگی را داشته که به نوعی معیار یا فیلتر سلیقه ایِ من بشود. یعنی اینکه بتوانم درستی و نادرستی، خوبی و بدی، زشتی و زیباییِ چیزی را از نگاهِ او اندازه بگیرم.

پریا گرم و صمیمی است، برونگراست، و احساسات و عواطفش را در کنش ها و واکنش هایش نشان می دهد. این ویژگی باعث می شود برای جمع های دوستی، و برای به هیجان آوردنِ زندگیِ اطرافیانش خیلی موثر باشد. احساساتِ ویژه ای به آدم ها دارد، گاهی آنقدر مهربان است که قلب آدم می گیرد، و گاهی خشونت های پسرانه ای دارد که آدم را به تعجب می اندازد. این خشونت را البته کمتر به زبان می آورد، ولی ممکن است کسی را چنان از لیست عواطفش حذف کند که دنیا را روی سرش خراب کند. مغرور است، ولی نه همیشه. حساس است، ولی همه تلاشش را می کند که حساسیتش را بروز ندهد و کمتر برنجد. گرچه به وضوح از آنچه به نظرش خوب و درست نیست می رنجد. با این حال، همیشه راهی می یابد که احساسات متناقضش را کنار هم بگذارد، و هیچ یک را به خاطر دیگری فدا نکند. کمتر می توان احساسِ دائمی و ثابتی در او یافت. ولی درباره آدم ها قضیه فرق دارد. معمولن دوستانش را تا همیشه دوست دارد.


 

پ.ن: وقتی این نوشته را برای ویرایش چند بار خواندم احساس کردم تمام نشده، یعنی آخرِ نوشته اصلن پیش نیامده، بعد می خواستم ادامه اش بدهم که دیدم این ویژگیِ بارزِ شخصیتِ پریای عزیز قصه ماست. شاید یکی از همان چیزها که جذابش می کند، و می توان تا همیشه درباره اش چیز نوشت و باز جمله آخر را پیدا نکرد.

یاسین شفقی

 

 

تاريخ سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,سـاعت 16:13 نويسنده atefeh| |

شیرینی فروش...

شیرینی فروش...


 
در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
مشتری فقیر
پرومودا باترا
 

تاريخ سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,سـاعت 10:48 نويسنده atefeh| |

آن سوی معنای واژه ها

 آن سوی معنای واژه ها 
 

 


اگر دروغ رنگ داشت : هر روز شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
 
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت، عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
 
اگر به راستی خواستن توانستن بود محال نبود وصال ! و عاشقان همیشه خواهانند; همیشه می توتنستند تنها نباشند 
 
اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد; تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی .... و من شاید ; کمرشکسته ترین بودم
 
اگر غرور نبود چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمی گفتند; و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان جستجو نمیکردیم 
 
اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم ; با اولین خمیازه به خواب می رفتیم و هرعادت مکرر را در میان 24 زندان حبس نمی کردیم
 
اگر خواب حقیقت داشت همیشه خواب بودیم هیچ رنجی بدون گنج نبود ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند
 
اگر همه ثروت داشتند; دلها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم را 
نمی دید تا دیگران از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه هاشان را نثار او کنند اما بی گمان صفا و سادگی میمرد اگر همه ثروت داشتند
 
اگر مرگ نبود همه کافر بودند و زندگی بی ارزشترین کالبا بود ; ترس نبود ; زیبایی نبود; و خوبی هم شاید 

 

 

تاريخ سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,سـاعت 10:43 نويسنده atefeh| |

داستان جالب بهره وری

داستان جالب بهره وری



 
*مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد**با خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد*
*رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود*
*بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد*
*اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود*
*او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت*
*عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت*

*شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید*
*را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند*
*او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند*
*بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد*
*او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد*

*مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود،*
*از این حذ افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود *
*شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی*
*که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند*
*این سمت به جیر جیرک داده شد**.*
*اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود*
*این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی *
*که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک *
*کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد*
*اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند*
*در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد*
*با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد، *
*شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است*

*بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود*
*جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد،*
*نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است*

*حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟*
*مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت*

 
 

تاريخ دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:,سـاعت 12:23 نويسنده atefeh| |

اگر دروغ رنگ داشت ؛



 

هر روز شاید ؛

 

ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست

 

و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود

 

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛

 

عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

 

اگر براستی خواستن توانستن بود ؛

 

محال نبود وصال !

 

و عاشقان که همیشه خواهانند؛

 

همیشه میتوانستند تنها نباشند

 

..........

 

 

اگر گناه وزن داشت ؛

 

هیچ کس را توان ان نبود که قدمی بردارد ؛

 

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...

 

و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم

 

اگر غرور نبود ؛

 

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛

 

و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان

 

جستجو نمیکردیم

 

اگر دیوار نبود ؛ نزدیک تر بودیم ؛

 

با اولین خمیازه به خواب میرفتیم

 

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم

 

اگر خواب حقیقت داشت ؛

 

همیشه خواب بودیم

 

 

هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی گنج ها شاید

 

بدون رنج بودند

 

اگر همه ثروت داشتند ؛

 

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند

 

و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛

 

تا دیگران از سر جوانمردی ؛

 

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند

 

اما بی گمان صفا و سادگی میمرد ....

 

اگر همه ثروت داشتند

 

اگر مرگ نبود ؛

 

همه کافر بودند ؛

 

و زندگی بی ارزشترین کالا یود

 

ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید

 

اگر عشق نبود ؛

 

به کدامین بهانه میگریستیم و میخندیدیم؟

 

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

 

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟

 

اری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم ....

 

اگر عشق نبود

 

اگر کینه نبود؛

 

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق

 

میگذاشتند

 

اگر خداوند ؛

 

یک روز آرزوی انسان را براورده میکرد

 

من بی گمان

 

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

 

هرگز ندیدن مرا

 

انگاه نمیدانم

 

براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت

 

 

دکتر شریعتی

 
 

تاريخ یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:,سـاعت 16:57 نويسنده atefeh| |

از میان خاطرات زنده یاد عمران صلاحی :


از میان خاطرات زنده یاد عمران صلاحی :


 
 
خودم هستم
یک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد: آقای نصرت رحمانی!
خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند.
نصرت گفت: خودم هستم!
 
معین
یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.
گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.
 
انبر دست
با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟
شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟!
 
مقدمه
احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از " علی دایی " یا " هدیه تهرانی" خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.
 
اشتباه
در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!
 
شعر و داستان
از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟
گفت: من اگر 15 صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر 15 صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای!
 
ساختار
شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که " ساختار گرایی " مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید " ساختار شکنی " کرد.
 
فهم شعر
دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!
 
استاد
مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا " استاد " خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم " استاد" می گوید. معلوم شد " استاد " تکیه کلام اوست.
 
ایدز
در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟
شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!
 
ترکیب
یک نفر برای صرفه جویی در کلمات، نام سه نویسنده را این طوری با هم ترکیب کرده بود:
جلال آل احمد محمود دولت آبادی!
خواننده: مرده شور ترکیبت را ببرد!
 
بیماری
خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت:
بیماری من چون سبب پرسش او شد
می میرم از این غم که چرا بهترم امروز!
 
جا
یک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.
قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:
بهر ..شیدن ز جا برخاستم
آمدم دیدم به جایم ..یده اند!
 
کجا؟
یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟
گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم.
استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟
 

تاريخ شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,سـاعت 10:43 نويسنده atefeh| |

شعر

 با درود:
 
 
پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر

 

 
حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر

 

 
دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر

 

 
رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر

 

 
عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

 

 
چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

 

 
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

 

 
پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر

 

 
گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

 

 
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته، برون شد از در

 

 
«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر

تاريخ شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,سـاعت 10:24 نويسنده atefeh| |

Design:♀ali-hadis♂