خوش آمديد

تعاریف جالب از برخی مشاغل

تعاریف جالب از برخی مشاغل

 


سیاستمدار
یک سیاستمدار کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید.

مشاور
یک مشاور کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است.

حسابدار
یک حسابدار کسی است که قیمت هر چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند.

بانکدار
یک بانکدار کسی است که هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را دوباره می خواهد.

اقتصاددان
یک اقتصاددان کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.

روزنامه نگار
یک روزنامه نگار کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و %50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.

ریاضیدان
یک ریاضیدان مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهی می گردد که آنجا نیست.

فیلسوف
یک فیلسوف کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند.

روانشناس
یک روانشناس کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد.

جامعه شناس
یک جامعه شناس کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند.

هنرمند مدرن
یک هنرمند مدرن كسی است كه رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را در معرض تماشای هنردوستان می گذارد.

برنامه نویس
یک برنامه نویس کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند.

مسئول فروش
یک مسئول فروش کسی است که كاری ندارد كه كار چیست فقط به دنبال فروش كردن است.

مدیر
یک مدیر کسی است که می خواهد هر چه سریعتر كارهای محول شده به خودش را بین دیگران تقسیم كند و وقتی كاری خراب شد به دنبال كسی باشد كه به گردن او بیاندازد.


 

تاريخ چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,سـاعت 19:13 نويسنده atefeh| |

فريدون مشيري

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم.

ای سرپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان.

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛

ریسمانی کن از آن موی دراز؛

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش.

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.

فریدون مشیری
 

تاريخ چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,سـاعت 19:12 نويسنده atefeh| |

حکایت ها - تمثیل های عرفانی

حکایت ها - تمثیل های عرفانی
درسخنان اوشو


قصه ناگفتني عشق

عشق در باغ ها نمي رويد , عشق در بازار فروخته نمي شود .
هر آنكوآنرا ميطلبد , شاه يا گدا , سرش را ميدهد تا بستاندش .
چه بسياري كه كتاب هاي بزرگ را خواندند و مردند . هيچ يك هرگز نياموختند .
دو حرف و نيم در عشق . هر كه ميخواند , مي آموزد .
باريك است را ه عشق . هرگز دو را در آن جاي نيست .
تا من بودم خدا نبود . حالا كه او هست , من نيستم .
كبير ميگويد : ابرهاي عشق , باريدند روي من , قلبم را خيساندند , جنگل درونم را سبز كردند .
يك قلب تهي از عشق – باز هم , خدا چشيده نشده . اينگونه است انسان , در اين جهان :
عروجش بي ثمر . برانگيخته , مجذوب با نام او – مست عشق نشئه از رويتش .
چه تشويشي ؟ براي رهايي ؟
قصه عشق ,ناگفتني , هرگز گفته نشده است .
گنگ شيريني را مي چشد – لذت مي برد ... و لبخند مي زند .
شاعر : كبير =برگرفته از كتاب راز بزرگ – مترجم : روان كهريز


واقعيت خويش را بپذير

روزي بهاء الدين شاه , معلم بزرگ درويشان نقش بندي در ميدان بزرگ بخارا با يكي از همقطاران
خود ملاقات كرد .تازه وارد , قلندري دوره گرد از سلسله ملامتيه بود و بهاء الدين را گروهي از
مريدان همراهي مي كردند .
بهاء الدين به روش معمول صوفيان از مسافر پرسيد : (( از كجا مي آيي ؟ ))
مرد با پوزخندي احمقانه پاسخ داد (( نميدانم ))
برخي از مريدان بهاء الدين نارضايتي خود را از اين بي احترامي زمزمه كردند .
بها ء الدين اصرار كرد : به كجا مي روي ؟
درويش فرياد زد : هيچ نمي دانم .
باز هم پرسيد : خير چيست ؟
در اين جا جمعيت بزرگي آنان را احاطه كرده بود .
(( نميدانم ))
(( شر چيست ؟ ))
(( كاملا بي خبرم ))
(( حق چيست ؟ ))
(( هر آنچه كه براي من خوب باشد . ))
(( باطل چيست ؟ ))
(( هر آنچه براي من بد باشد . ))
جمعيت كه صبرشان از اين درويش سر رفته بود او را راندند .
او در جهتي پيش رفت كه تا جايي كه اهالي ميدانستند به هيچ كجا ختم نمي شد .
بهاء الدين نقشبند گفت : (( اي احمق ها ! اين مرد نقش بخشي از بشريت را بازي ميكند . در حالي
كه شما او را حقير مي شمرديد , او عمدا خودش را همان گونه نا آگاه نشان ميداد كه هر يك از شما
در هر روز زندگي خود ناهشيار هستيد . ))
برگرفته از كتاب راز = جلد يك – مترجم : محسن خاتمي
 

تاريخ چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,سـاعت 18:58 نويسنده atefeh| |

حکایت ها - تمثیل های عرفانی

 
حکایت ها - تمثیل های عرفانی


درسخنان اوشو


فوري ببين !

مرشد ذن , (( دوگو )) مريدي داشت به نام (( سوشين )) .
زماني كه تازه براي تحصيل نزد مرشدش امده بود , شايد برايش طبيعي اين بود كه درس هاي ذن
را همانگونه از مرشد بياموزد كه ساير درس ها را در مدرسه مي آموزند . ولي دو گو در مورد ذن
هيچ درس ويژه اي به او نداد ; و اين رفتار مرشد , سوشين را متعجب و نا اميد كرد .
روزي به مرشدش گفت : (( مدتي ميگذرد كه من اينجا آمده ام , ولي حتي هنوز يك كلام هم در مورد
آموزشهاي دن به من گفته نشده ! )) .
دوگو پاسخ داد : (( من از همان وقت ورودت مشغول تدريس انضباط ذن به تو بوده ام . ))
سوشين با حيرت پرسيد : (( اين چه نوع تدريسي است ؟ ))
مرشد گفت : (( صبحگاه وقتي كه تو فنجان چاي را به من مي دهي , مي گيرم ; وقتي كه برايم
خوراك مي آوري , مي پذيرم ; وقتي به من تعظيم ميكني , با تكان دادن سر , احترام را باز
ميگردانم . ديگر انتظار داري در ذن چه آموزشي ببيني ؟ ))
سوشين مدتي سرش را پايين انداخت و بر اين پاسخ مرشد تامل كرد .
مرشد گفت : (( اگر ميخواهي ببيني , فوري ببين . هرگاه شروع به فكر كردن كني , نكته را گم
ميكني . ))
برگرفته از كتاب آه اين ... مترجم محسن خاتمي

از تشنگي در حال مرگ

از شبلي پرسيدند : (( استاد تو در طريقت چه كسي بود ؟ ))
او پاسخ داد : (( يك سگ ! روزي سگي را ديدم كه در كنار رودخانه اي ايستاده بود و از شدت
تشنگي در حال مرگ بود . هربار كه سگ خم ميشد تا از اب رودخانه بنوشد , تصوير خود را در
اب مي ديد و مي ترسيد , زيرا تصور ميكرد سگ ديگري نيز در رودخانه است . در نهايت پس از
مدتي طولاني سگ ترس خود را كنار گذاشت و به درون رودخانه پريد .
با پريدن سگ در رودخانه تصوير او در اب نيز ناپديد شد , به اين ترتيب سگ متوجه شد آنچه
باعث ترس او شده , خودش بوده است . در واقع مانع ميان او و آنچه به دنبالش بود به اين شكل از
ميان رفت . من نيز وقتي به درون خود فرو رفتم متوجه شدم مانع من و انچه در جستجويش مي
باشم خودم هستم و با آموختن از رفتار اين سگ حقيقت را دريافتم . ))
برگرفته از كتاب اين نيز بگذرد = مترجم : فرشيد قهرماني
 

تاريخ چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,سـاعت 23:33 نويسنده atefeh| |

پـَـَـ نــه پـَـَــــ

به رفیقم میگم گوشیمو جا گذاشتم خونه گوشیتو چند لحظه بده، میگه میخوای زنگ بزنی؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام ببینم كلیپ خانوادگی جدید چی داری تو گوشیت !


عكس برادرزاده هامو نشون دوستم دادم با مامانشون. برگشته میگه ااِاا داداشت زنم داره؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ اینارو تو قرعه كشی بانك برنده شده ...


بعد مشخص شدن 3 تا از نمره ها و قطعی شدن مشروطی با رفیقمون رفتیم پارک یه بادی به کلمون بخوره، دختره اومده نشسته جلومون هِی چشمُ و ابرو میاد. رفیقم میگه داره آمار میده؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ دلقک بازی در میاره مارو از این وَضع خارج کنه!


شب ساعت 11 اومدم خونه بابام آیفونو برداشته میگه میای بالا؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ آشغالا رو که میاری پایین ماهیانه منم بیار !!!


تو جاده بنزین تمام کردیم وایسادیم کنار جاده 4 لیتری تکون میدیم ! طرف اومده میگه بنزین تمام کردین ؟
میگیم: پـَـَـ نــه پـَـَــــ میگیم هورا ! ما هم از این دبـــّه ها داریم !


یه گوسفند خریده بودیم بسته بودیمش به درخت که قربونیش کنیم دختر خالم اومده میگه آخــــــی میخوان این طفلی رو بکشن؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ کار بد کرده بستیمش به درخت درس عبرتی باشه واسه بقیه ی گوسفندا


با دوستم رفتیم تو یه مغازه ی شلوغ که عسل طبیعی میفروشه؛ نوبت ما که میشه طرف میگه: شمام عسل میخواین!؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ دوتا زنبوریم اومدیم استخدام شیم!!


یه روز با جعبه خیلی بزرك رفتم اداره پُست، كًذاشتم رو ترازو جعبه رو كارمنده اومده میكًه می خوای پُست كنُی؟!
كًفتم : پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم وزنش كنم ببینم اكًر اضافه وزن داره شبها بهش شام ندم


تو خیابون کفتر رو سر دوستم طرح زد! بعد دست میکشه سرش میگه ااااااااه کفتر بود ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ پری دریایی بود بوس فرستاد!



به یارو میگم قالپاق ریو دارین؟ می پرسه ماشینت ریو هست ؟!؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ لامبورگینیِه قالپاق ریو میندازم یه وقت ریا نشه!!!


به دوستم میگم : وقتشه که دیگه برات آستین بالا بزنیم، میگه یعنی زن بگیرین ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ وضو بگیریم نماز جماعت بخونیم


ماشین رو بردم سرویس، میگم فـــیلترش هم بذار، میگه فیـــلتر هوا؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ فیلتــر شکن بذار ماشین شبا بتونه بیاد فیسبوک


با رفیقم رفتیم پیک نیک ... بهش چاقو دادم در کنسروو باز کنه. میگه: با چاقو بازش کنم؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ راست کلیک کن روش اوپن ویت بزن با مدیا پلیر بازش کن


ماشینو تو روزنامه تبلیغ کردم. میگه میخوای بفروشیش؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ معدلش بیست شده ازش قدردانی کردم


سوار ماشین بودیم یه موتور با سرعت دویست تا از کنارمون عبور کرده، رفیقم داشت با موبایلش ور میرفت ندیدش، میگه:موتور بود؟
گفتم: پـَـَـ نــه پـَـَــــ میگ میگ بود؟!


رفتم آسایشگاه برای دیدن سالمندان. مسئول اونجا میگه : اومدی عیادت ؟
میگم : پـَـَـ نــه پـَـَــــ خیال کردی اومدم 2 تا از این پیرمردها رو ببرم بزرگ کنم؟!


تو خیابون موتوریه اومد کیفم رو قاپید، یارو میپرسه دزد بود؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ رفیقم بود اومده بود امانتیش رو پس بگیره، فقط خواست هیجانش بیشتر باشه


رفتم از قسمت قفسه باز کتابخونه 2 تا کتاب برداشتم آوردم گذاشتم جلوی مسئولش که وارد حسابم کنه؛ میگه: میخوای ببریشون؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم کتابارو بهت توصیه کنم بخونی، میانگین ساعت مطالعه تو مملکت بره بالا

رفتم سر خاک خدا بیامرزی دارم خرما تعارف می کنم، طرف برداشته میگه فاتحه است دیگه نه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ خدا بیامرز زنده شده داریم جشن می گیریم!


زنگ زدم 115، میگه آمبولانس میخواین قربان؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ یه پلیس 110 میخوام. بقیش هم آدامس بدین!


لامپ اتاقم سوخته، بابام اومده میگه میخوای عوضش کنی؟؟؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام بهش پماد سوختگی بمالم خوب شه


رفتیم جلو دانشکده رو چمن نشستیم یکم درس بخونیم قبل امتحان. باغبون دانشگاه اومده میگه میخوام فواره ها رو باز کنم، پا میشید؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ میشینیم قبل جلسه یه دوش آب سرد بگیریم، حال بیایم


تو مترو همه رو سر هم سوار شدن خانومِ اومده میگه اون وسط جا نیست؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ جا هست ما مثِ مارمولک چسبیدیم به شیشه یِ در!!


رفتیم تو اتوبان. ترافیک زیادی بود. دوستم میگه احسان، ترافیکه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ واسه اینکه احساسه غریبی بهمون دست نده، ماشینا چسبیدن به ما


پام رفته تو چاله وسط خیابون با مغز پهن شدم رو زمین اومدن دورمو گرفتن میگن خوردی زمین؟!
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ! دارم سجده شکر به جا میارم


میرم نونوایی میگم حاجی بش دانا بربری خاشخاشلری ور. میگه سن ترک سن؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ لرم آپگرید شدم


یارو زنگ زده خونه ما میگه اداره ثبت احوال؟ میگم نخیر. میگه ااااا اشتباه گرفتم؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ شما درست گرفتی من اشتباه ورداشتم !


رفتم پرنده فروشی میگم آقا قناری‌های نر و مادتون کدومان ؟ میگه میخوای بخری ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ مامور منکراتم اومدم ببینم قفسشون یه وقت مختلط نباشه


داریم راز بقا میبینیم ... پرنده داره تخم میذاره ... دوستم میگه تخم گذاشت؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ جیش کرد به صورت بسته بندی شده !


با دوستم رفتیم بام تهران. یه یارو تو بانجی جامپینگ داشت بالا پایین میرفت ... دوستم میگه اگه این کش پاره بشه می خوره زمین داغون می شه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوره زمین هوا میره نمی دونی تا کجا میره ...


به دوستم میگم یه ذره حجابتو درست کن ... میگیرن ! میگه کی ؟ پلیسا ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ دست اندرکاران شبکه فشن تی وی !




داشتم یه گربه رو تو سبد می بردم صدای میو میوش کل خیابون رو برداشته بود ... دختره میگه گربس؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ نهنگه اختلال ژنیتیکی پیدا کرده


تو تاکسی نشستم. میگم آقا پیاده میشم ... میگه نگه دارم ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ چه کاریه ! ... خودمو پرت میکنم بیرون. دیگه بالاخره شمام خسته شدی از صبح پشت فرمون !



زنگ زدم اورژانس میگم تصادف شده. یارو میپرسه کسی هم صدمه دیده؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ فقط زنگ زدم بگم همه سالمند که از نگرانی درتون بیارم !


قرص پشه گرفتم. داداشم میگه باید بزارم تو دستگاه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ صبح، ظهر، شب با یه لیوان آب بده به پشه‌ها سر یک ماه حالشون خوب میشه !


رفتم به همسایه مون می گم تخم مرغ داری؟ میگه می خوای غذا درست کنی؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام بخوابم روشون تا جوجه بشن بفهمم مادر بودن چه حسی داره


رفتم دندونپزشکی به دکتره میگم آقای دکتر این دندون عقلم کج دراومده. اومدم حسابشو برسی! دکتره میگه یعنی میگی بکشمش؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ گفتم دکتری ... یکم نصیحتش کنی بلکه به راه راست هدایت شه


رفتم سوپر مارکت میگم یه نوشابه بزرگ بده. میگه یعنی خانوادگی باشه ؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ مجردم بود اشکالی نداره. فقط محجوب باشه و اهل نماز و روزه


قورمه سبزی آوردند سر میز، دوستم می پرسه قرمه سبزیه؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ کوکو سبزیه آبشو زیاد کردن کم نیاد


توی اخبار بانوان با مربی بدمینتون بانوان مصاحبه می کرد می گفت امسال مقامی هم آوردین؟ جواب داد اگه منظورتون اول تا سومه نه!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ منظورش مقام هفتاد و چهارمه که از هفتاد و پنج کشور کسب کردین!


می گم فن رو چرا روی cpu نذاشتی، می سوزه ها. می گه یعنی باید بذارم ؟
می گم پـَـَـ نــه پـَـَــــ پنکه سقفی بذار، کلاسش بیشتره ...


می گم آدرس خیابون قائم مقام فراهانی،میدان شعاع. می گه یعنی تا قائم مقام باید برم ؟
می گم پـَـَـ نــه پـَـَــــ ، تا امیر کبیر برو سلام برسون بهشون


صبح پا شدم رفتم سایپا میگم خانم یه پیش فاکتور 132 میخوام میگه پراید؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ بوگاتی وِیرون مدل 132 تحت لیسانس سایپا!!!


رفتم سر تمرین ریل مادرید از کاکا عکس و امضا گرفتم به عمّم نشون میدم میگه ااا رفتی امروز سر کمپشون؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ خود کاکا تو اتاقم طی الارض کرد تا باهام عکس بندازه و امضا بده


پایان نامم تموم شده زنگ زدم به استاد میگه میخوای دفاع کنی؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام حمله کنم


به داداشم میگم برو عصای آقاجون رو بیار؛ میگه آقاجون میخواد بره مگه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ ؛ میخواد به اذن پروردگار عصا رو تبدیل به اژدها کنه


تو بانک واسه یه پیرزنه داشتم فیش پر میکردم ازش میپرسم شماره تلفن می گه می خای تو فیش بنویسی؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام باهات شبا با هم تلفنی صحبت داشته باشم


از خواب بیدار شدم بابام اومده میگه بیدار شدی ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ خوابم خودمو زدم به بیداری !
 

تاريخ چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,سـاعت 23:31 نويسنده atefeh| |

چرا نباید به رستوران ۵ ستاره بروید

 چرا نباید به رستوران ۵ ستاره بروید

 



س: چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟”
ج: لطفا یک چای”
س: “چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟”
ج: “سیلان لطفا”
س: “چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟”
ج: “با شیر لطفا”
س: “شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟”
ج: “شیر لطفا”
س: “شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟”
ج: “لطفا شیر گاو.”
س: “شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟”
ج: “فکر کنم چای بدون شیر بخورم.”
س: “با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟”
ج: با شکر.”
س: “شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟”
ج: “با شکر نیشکر لطفا”
س: “شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟”
ج: “لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید”
س: “آب معدنی یا آب بدون گاز؟”
ج: “آب معدنی”

س:” طعم دار یا بدون طعم؟”
ج:” ترجیح میدم از تشنگی بمیرم
 

تاريخ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:,سـاعت 14:40 نويسنده atefeh| |

سن و ميزان تحصيل بازيگران

 سن و ميزان تحصيل بازيگران

 

 


پوریا پورسرخ : متولد۵۶ در تهران.دکترای فیزیولوژی گیاهی
لاله اسکندری : متولد ۵۱ در تهران. لیسانس گرافیک
مهناز افشار : متولد ۵۶ در تهران. دیپلم تجربی….
پژمان بازغی : متولد ۵۳ در تهران. لیسانس صنایع
عسل بدیعی : متولد ۵۶ در تهران.لیسانس تغذیه
زیبا بروفه : متولد ۵۴ در تهران. لیسانس حقوق قضایی
ماهایا پتروسیان : متولد ۴۸ در تهران. لیسانس تئاتر
پارسا پیروزفر : متولد ۵۱ در تهران. لیسانس نقاشی
هانیه توسلی : متولد ۵۸ در همدان.دانشجوی رشته نمایش نامه نویسی
هدیه تهرانی : متولد ۵۱ در تهران.دیپلم
بهناز جعفری : متولد ۵۳ در تهران. لیسانس ادبیات نمایشی
رامبد جوان : متولد ۵۰ در تهران.دیپلم
چکامه چمن ماه : متولد ۵۹ در تهران.دیپلم مجسمه سازی
لیلا حاتمی : متولد ۵۱ در تهران. تحصیل در مهندسی برق و ادبیات مدرن فرانسه را در سوییس نیمه کاره رها کرد
مجید حاجی زاده : متولد ۵۸ در تهران.تحصیل در رشته میکروبیولوژی را رها کرد و هم اکنون تئاتر می خواند
میترا حجار : متولد ۵۵ در تهران.دیپلم
امین حیایی : متولد ۴۹ در تهران. تحصیل در رشته کامپیوتر را رها کرد
شهاب حسینی : متولد ۵۲ در تهران. تحصیل در رشته روانشناسی را رها کرد
شهرام حقیقت دوست : متولد ۵۱٫ کارشناس رشته تئاتر
رضا داوود نژاد : متولد ۵۹ در تهران. تحصیل در رشته حقوق را رها کرد
سام درخشانی : متولد ۵۹ در تهران.تحصیل در رشته نمایش را رها کرد
بهرام رادان : متولد ۵۸ در تهران. لیسانس مدیریت بازرگانی
حبیب رضایی : متولد ۴۸ در مشهد. لیسانس مدیریت بیمارستان
بهاره رهنما : متولد ۵۲ در تهران.لیسانس ادبیات فارسی و حقوق قضایی.دانشجوی فوق لیسانس در رشته نمایش
مریلا زارعی : متولد ۵۳ در تهران. لیسانس مهندسی صنایع قضایی
فقیهه سلطانی : متولد ۵۳ در تهران.لیسانس ادبیات نمایشی
رامبد شکرآبی : متولد ۵۱ در تهران. دیپلم ریاضی
رضا شفیعی جم : متولد ۵۰ در تهران. لیسانس نقاشی
غزل صارمی : متولد ۵۷ در تهران.دیپلم
میلاد صدر عاملی : متولد ۶۱٫ دانشجوی رشته مهندسی نساجی
امیر حسین صدیق : متولد ۵۱ در نیشابور. دیپلم بازیگری
لادن طباطبایی : متولد ۴۹ در تهران.لیسانس بازیگری
شبنم طلوعی : متولد ۵۰ در تهران. دیپلم
پرستو صالحی : متولد ۵۶ در تهران. لیسانس
رزیتا غفاری : متولد ۵۱ در تهران. لیسانس کارگردانی سینما
شقایق فراهانی : متولد ۵۱ در تهران. لیسانس نقاشی
گلشیفته فراهانی : متولد ۶۲ در تهران. دانشجوی رشته موسیقی
نگار فروزنده : متولد ۵۷ در تهران.دیپلم
حدیث فولادوند : متولد ۵۶ در تهران.فوق دیپلم
علی قربان زاده : متولد ۵۷ در تهران.دیپلم
شبنم قلی خانی : متولد ۵۶ در تهران. فوق لیسانس رشته تئاتر
ترانه علیدوستی : متولد ۶۳ در تهران. دیپلم
مهتاب کرامتی : متولد ۵۰ در تهران. لیسانس میکروبیولوژی
نیکی کریمی : متولد ۵۰ در تهران. دیپلم تجربی
مانی کسراییان : متولد ۵۵ در شیراز. لیسانس بازیگری
باران کوثری : متولد ۶۴ در تهران. دیپلم موسیقی
کامبیز کاشفی : متولد ۵۶ در تهران. دیپلم
محمد رضا گلزار : متولد ۵۴ در تهران.لیسانس مکانیک سیالات
پوپک گلدره : متولد ۵۰ در تهران. لیسانس روانشناسی
سروش گودرزی : متولد ۵۳ در تهران. لیسانس کامپوتر
لادن مستوفی : متولد ۵۱ در شهسوار. لیسانس کارگردانی
مرجان محتشم : متولد ۴۸ در تهران، رها کرده دبیرستان
یکتا ناصر : متولد ۵۷ در تهران.لیسانس مهندسی محیط زیست
 

تاريخ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:,سـاعت 14:38 نويسنده atefeh| |

قصه آدم

قصه آدم




باد تندی می وزید و ریگ های صحرا به هوا برخاسته بودند.

خسته و افسرده به دنبال مکانی می گشت تا دمی استراحت کند که ناگهان دید تخته سنگی به انتظارش نشسته است. به نزدیکی سنگ که رسید دید برگ هایی از اطراف سنگ سر از خاک بیرون آورده اند. خوب که نگاه کرد دریافت، شبیه آن برگهایی هست که در بهشت؛ وقتی لباسهایش فرو ریخت؛ به بدن خود پوشاند. ناگهان گریه اش گرفت. با انگشتانش روی خاک نوشت: ۱/۱/۱

در دلش نجوایی بود:

خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. هنوز دقایقی از آخرین دیدارمان در بهشت نمی گذرد، اما احساس می کنم چقدر از تو دور شده ام. حاضرم به عدم بازگردم اما در کنار تو باشم. من بی تو چه می توانم بکنم؟ آنگاه که در بهشتِ رحمت تو سکنی گزیده بودم از مکر ابلیس در امان نماندم، اکنون چگونه بی حضور تو در این برهوت از وسوسه های او رها شوم؟



خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. برای آن همه مهربانی آن هم به من، منی که از مشتی خاک بی مقدار آفریدی و عشق را در هزار توی اعماق قلبم حک کردی. آنگاه من لحظه ای تو را فراموش کردم و بعد …



آه! خدایا! از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟ یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟

آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.



خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. یادت می آید لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟


ناگهان صدایی آشنا گفت: می بینم و تنها خریدارش من هستم.

آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟

خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است.


آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در این کویر بی وجودی.



خداوند فرمود: اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از گفتگوهای آخر دم در بهشت…



آدم گفت: خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.


خداوند فرمود: آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ می کنی. او تو را پناه می دهد…

آدم دستپاچه شد. مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟


خداوند فرمود: تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.


خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد. آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد.

موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟


خداوند فرمود: وصال دوباره تو قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن. قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.



من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.




برو آدم! اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو زمینی شو تا به بهشت برسی… برو آدم… برو...


 

تاريخ شنبه 2 مهر 1390برچسب:,سـاعت 1:26 نويسنده atefeh| |

Design:♀ali-hadis♂